ِDastanaks

داستانک

ِDastanaks

داستانک

بدون تیتر...

روز اول

من دیدمش، چشمک زد و...

یه خط قرمز

روز دوم

بهش گفتم. بهم گفت: ...

یه خط قرمز

خودکار نوک تیز بود که داشت صفحاتی رو که با دلم نوشته بودم تکه تکه، به خونابه تبدیل می کرد. تکه ها رو به باد تحویل دادم و ذهنم رو به فراموشی. باید از همه چی گذشت. که من خوب بلدم. نسیم، آمد تا این دم آخری فکر نکنم نیستی...

نوازش، الان حس می کنم حافظه هم Delete داره. همشو انتخاب کن و بعد...

زمین صدام میکنه... خداحافظ

زمزمه...

سرانجام آمد. تا کنون عطر گلی را این چنین نشنیده بودم. همانند غنچه ای سرحال و سرزنده. گویا جانی جدید یافته. آری، این آنی نیست که آهو بچه ای خبر پریدن روحش را به روزنامه آورد. گویی بند بندش را بیخته و از نو ریخته اند. آنجا بود که یافتم به راستی لرزشی که از نهادم در کشاکش ملک الموت با او برخاست، -خدایا- حقیقت داشت. حال او با زمزمه من به دفتر آمده، تا مرا به دنیایی که تا امروز تحققش را در ذهنم نمی دیدم ببرد.

پشیمانی...

اول نمی خواست این طوری بشه. باید یه طور دیگه میشد. حتی نه مثل عاشقان که اول قرار نبود بسوزند. این یکی رو مطمئن بود که اصلا طور دیگری نوشته. باید خارج کار می کرد نه داخل. به خودش گفت : نباید عجله می کردم. دائما با دستانش مووس رو بالا و پایین می کرد شاید... ویروسی که نوشته بود به خاطر یک اشتباه توی شبکه شرکت پخش شده بود و تمام فایل ها رو نابود کرده بود. تازه می فهمید مهر، مهسا رو چقدر اذیت کرده بود...

 

پ.د:

(نوشتن مووس به انگلیسی دردسر های خاص خود را در وبلاگ ها دارد...)