ِDastanaks

داستانک

ِDastanaks

داستانک

زمزمه...

سرانجام آمد. تا کنون عطر گلی را این چنین نشنیده بودم. همانند غنچه ای سرحال و سرزنده. گویا جانی جدید یافته. آری، این آنی نیست که آهو بچه ای خبر پریدن روحش را به روزنامه آورد. گویی بند بندش را بیخته و از نو ریخته اند. آنجا بود که یافتم به راستی لرزشی که از نهادم در کشاکش ملک الموت با او برخاست، -خدایا- حقیقت داشت. حال او با زمزمه من به دفتر آمده، تا مرا به دنیایی که تا امروز تحققش را در ذهنم نمی دیدم ببرد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد